Intermittentin·tur·mit·nt
- حقوقی
به معنی متناوب
حکمی که در فواصل زمانی مشخص اعمال میشود.
- مثال
- The court imposed intermittent community service as punishment.
- ترجمه
- دادگاه خدمت اجتماعی متناوب به عنوان مجازات تعیین کرد.
به معنی متناوب
حکمی که در فواصل زمانی مشخص اعمال میشود.
به معنی داوری کردن
عمل تصمیمگیری در مورد یک اختلاف یا پرونده قانونی.
به معنی ارائه دادن
دادن یا فراهم کردن چیزی.
به معنی نقش
وظیفه یا عملکرد مشخص در یک سیستم.
به معنی امن کردن
ایمن کردن یا حفاظت از چیزی.
به معنی دروازه
ورودی بزرگ یا حصار.
به معنی شهر
منطقهای کوچکتر از شهر بزرگ با جمعیت متوسط.