Intermittentin·tur·mit·nt

  • حقوقی

به معنی متناوب

حکمی که در فواصل زمانی مشخص اعمال می‌شود.

مثال
The court imposed intermittent community service as punishment.
ترجمه
دادگاه خدمت اجتماعی متناوب به عنوان مجازات تعیین کرد.

«چند کلمه انگلیسی جدید که می‌توانید امروز یاد بگیرید»